یک دیالوگ کوتاه اما قشنگ..
در تمام لحظه هایم تکرار میشوی اما
تکراری نمیشوی....
من: نیلسون برو بازی کن مامانی چرا اینجایی؟؟
نیلسون:( یه ٣٠ ثانیه میره و برمیگرده ) نمیخوام .بیا باهم بازی کنیم
من: عزیزم من کار دارم حالا برو بعد منم میام .یادته بچه ها تو اتاق خودشون با اسباب بازیهاشون بازی میکردن ؟؟
نیلسون: ....................
نیلسون : مامانی جون ،برو یه بچه بخر ،اسمشو بذاریم آرتین، بیاد با من بازی کنه .( اسمشم واسش انتخاب کرده)
من: از کجا بیارم عزیزم ؟ بعد بازی کجا بره؟ چی بخوره ؟
نیلسون: از فروشگاه ،ولی کوچولو باشه مثل دانیل( پسر یکی از دوستام) بعد جوراب کوچولوهای منو بده بهش با کفش کوچولوهام که واسه من کوچک شده ..
و من:،خوب چرا واسش نو نخرم؟؟ گناه داره ؟
نیلسون: نه نه نه ،بعد بیاد تو اتاق من بخوابه اما رو زمین ،بعد واسه من تخت نو بگیر از اون ماشینی ها ،اینارو که کهنه میشه ( دقیقاااااا اسم کهنه رو میاره ) بدیم به اون آخه من بزرگترم من آقا نیلسونم
من: باشه مامانی میرم میگیرم واست
نیلسون: نه مامانی شوخی کردم نمیخوام ،خودم بازی میکنم باشههه
یعنی کاملا ٢٠ دقیقه خودش کاملا سر گرم این دیالوگ کرد و بهش فکر میکرد بعد جواب میداد ،حالا من موندم این اسم و این شخصیت رو و این افکارو از کجا اورده ؟؟
چه جوری این به ذهنش رسیده که اگه یه بچه از خودش کوچیکتر باشه این میتونه بهتر باهاش بازی کنه و این میشه آقای کوچیکه
من که کلا
اما در کل عاشق بچه های کوچولوتره تا بزرگتر ،با بزرگتر از خودش سازگاری نداره .
حالا مدتی هم درگیر این پروسه ی دندون در آوردن شدیم بازم بد غذا شده کمی هم کم حوصله .